۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

افسانه های یک گیله لوی ... هرسال زادروزم با بخشی از زندگینامه ام



به روزگاری نه چندان دور، پسری می زیست زیبا روی و در آرزوی 6 فرزند دختر!

شبی به خواب دید دختری سپیدروی و زیبا گیسو.....

بامداد که پا به مدرسه نهاد، حکم انتقالی به دستش سپردند و چون پا در کلاس تازه نهاد، چشمش خیره ماند به زیباروی خواب دیشب....

و این شد آغاز یک دلدادگی!

پس از دو دختر، پسری پدید آمد؛ سپیدروی و رشک مادران، به راستی داماد که خواهد شد این نوزاد؟

زمان گذشت!

چو نوزاد دوسال و شش ماهه شد، بیماری از راه رسید و تشخیص نادرست و مرگ یک زیبا...

مادر، پژمرده و در آرزوی یک پسر....

سومین نوزاد: دختر

چهارمین..!

پنجمین..!

اینک زمان زایش ششمین نوزاد است!

مادر، به راز و نیاز که شاید جانشینی.....

پدر، چشم براه آرزوهای جوانی...

فتوای مادر: هیچ نوزاد دختری دیگر، پروانه ورود به خانه نخواهد داشت! یا پسر و یا؟؟؟

پدر: در کشمکش و ستیز با خویش! شادی همسر یا در آغوش فشردن آرزو؟ چه گزینش دشواری!

اینک سی ام دی ماه است!

همگان در بیم و دلواپسی.....

مبادا که دختر شود؟!

صبح دروغین به پایان رسید و آغاز سپیده دم راستین و گریه های یک نوزاد.....

پرستاران، هم آواز: دختر شاه پریان!

چه کسی باورش می شد که این نوزاد آدمیزادگان است؟

بی گمان ز افسانه ها برخاسته با این رخساره نرم و لطیف...

ماما در اندیشه، نوزاد بشست و لباس پوشاند و بی هیچ سخنی ز جنسیت، رخساره به مادر نمایاند.

مادر: خوشا به روزگار من، و این است پایان اندوه...

ماما: اگر دختر بود؟

مادر: کجاست مادری که مهر چنین زیبایی ز دل برون کند؟ به خدا که گر پسران روی زمین به من دهند، چنین دختری را ز کف نخواهم داد.

به فرمان مادر، به گهواره ای از پر قو نهادند، مبادا که بشکند این نوزاد شیشه ای....

زمان گذشت.

دو سال و شش ماهگی از راه رسید.

روزگار مرگ برادر!

گیله لوی به خواب ناز و بزرگان، سرگرم به خوردن پیله باقلا...

گیله لوی چشم گشود و عمه ز دلسوزی قاشقی آب باقلا به دهانش نهاد، مبادا که بشکند دل این پری افسانه ای!

زمان گذشت و گیله لوی ز جای برنخاست.

چو بر بالینش آمدند....

آنچه دیدند: نوزادی به رخسار زرد، در ستیز با مرگ....

اینجا لاهیجان است و بیمارستان 22 آبان.

پزشکان خشمگین: کودکی را آب پیله باقلا خوراندید بی آزمایش فاویسم؟

کودکی نیازمند خون؛ و خون ها رهسپار جبهه های جنگ!

روزگار جنگ است و کم خونی......

آن هم نه هر خونی!؟

او مثبت!

بی خونی به تب گرایید و تب به خودشکوفایی رسید و رکورد رشد را شکست....

چون ز مادر خون ستاندند و بازگشتند، افسانه کوچکی دیدند گرفتار لرزشی نگفتنی!

تشنجی شدید و پایان افسانه های شیرین.

نه تزریق خون، سود بخشید؛ نه شوک الکتریکی و نه...

پزشک، برفت تا گواهی دهد مرگ این افسانه را.

کیست آنکه باور کند مرگ یک افسانه را؟؟؟

در راه سردخانه، بانگی به گوش رسید: زنده شد!

یورش آرزومندان و شگفتی اندیشمندان.

پرستار: نمی خواهم خرافات بپرستم... دلیل علمی چنین زنده گشتنی چیست؟

پاسخ پزشک: معجزه!

دوستی پرسید: کجا رفت آن همه زیبایی؟؟؟

پدر: فرشتگان برای زیستن به سرای آدمی، نیازمند رخسار انسانی اند، نه رخسار افسانه ای.

مادر: چه زشت باشد و چه زیبا، دختر من است! دختری از نژاد گیل!

............

پی نوشت یک: که رستم یلی بوده در سیستان/ منش کرده ام رستم داستان

پی نوشت دو: گویند که دارندگان فرّه ایزدی، بارها ز چنگ مرگ می گریزند تا نشان دهند که در شمار جاودانگانند.

پی نوشت سه: می خواستم تارنمایم را ببندم، پس از نگارش، به یاد آوردم قرآن را و سوره بقره«چه کسی رنگ های خدا را بر شما حرام کرد؟ که شما بر بندگان خدا حرام می کنید» و خود را گفتم« چه کسی زندگی را برتو حرام کرد؟ که تو بر تارنمایت حرام کنی»

۱۲ نظر:

گل تی تی گفت...

دوستت دارم
آفرین
قشنگ بود عزیززززززززم

نوید گفت...

سلام
خوشححالم که برگشتی
تولدت خودت و وبلاگ جدید مبارک
ایشلا 121 ساله بشی
و 121 قرن افسانه گیله لوی زنده باشه

عباسعلی اسکتی گفت...

خونه جدید مبارک ...

بچه ی سیبیلو گفت...

درود،

هرچند قبلن خونده بودم
ولی خواندن دوباره ش هم مزه داد
وبلاگ نو مبارک

هالو گفت...

تولد هر دو مبارک

ستاره گفت...

مباركه گلم
هم تولد وبت هم تولد خودت / وبت كه شكلك نداره/مي بوسمت نازنين

سارا توپولی گفت...

سلام عزیزم :X
خونه ی جدید مبارک @};-
تولدتم به موقع خودش تبریک می گم .
خیلی خیلی قشنگ بود >:D<>:D<:*:*

ململ بارون گفت...

عزیزم
تبریک به قلم زیبات
میلاد ارزشمندت مبارک
خوش بحال زندگی که هستی

سهیل شفیعی گفت...

درود

دوست دارم آبجی جان

زیبا بود

تولدتون هم مبارک باشه هزار تا

پسرنوح گفت...

سلام.

اول زادروزتون مبارک.
دوم نوشته ی متفاوتی بود.
خیلی قشنگ بود.
دست مریزاد

مـُری گفت...

zaad ruze shekofte shodanet mobaarak,hamintor khunee jadid
...............................

کلاغ گفت...

هر دوش مبارکه خانومی!

منتظرررتم با بغل و قلب و بوسه!